من از دور دیدم که اون دختره با دوتا از دوستای دیگه اش دارن میان . با خودم گفتم . خدایا چیکار کنم که
توجه اش رو جلب کنم .
با خودم گفتم وقتی اون دختره نزدیک شد من این کتاب رو میندازم جلوی پاش ؛ با اینکه عمدا ننداختم از
دستم افتاد . تا یه خورده جلب توجه بشه . خلاصه نزدیک و نزدیک تر شدیم . من کتاب رو انداختم زمین .
کتاب روی برف ها سر خورد درست اومد جلوی پای اون دختره . من گفتم : ببخشید !!!
ولی اون دختره هیچی نگفت . دختر سنگینی بود . و به هر چیزی رو نمیداد .
یکی از دوستاش یه تیکه انداخت گفت : نوش جونت عزیزم . اون یکی دوستش زد زیر خنده . ولی بازم
اون دختره که ازش خوشم میومد نخندید...
خلاصه کتاب رو برداشتم و رفتم داخل مدرسه . وقتی به مدرسه رسیدم خیلی خوشحال بودم . چون با
خودم میگفتم دفعه بعد بازم کتاب رو میندازم تا مجبور شه خودش کتاب رو برداره و بهم بده . اگه این کار
رو بکنه باهاش دوست میشم . و این کارهای من هم فقط یه دلیل داشت . اونم این بود که میخواستم
ببینم این دختره واقعا یه دختره سنگین و عاقلیه . یعنی جواب هر چیزی رو میده یا نه .
البته همون موقع که خوردم زمین و این دختره نخندید باورم شد که این دختره همونیه که من آرزوی
دوست شدن با اونو دارم . بعد اینکه رسیدم مدرسه علی و مرتضی هم رسیدند .
علی گفت : رضا تو چرا یهوویی قهر کردی و از دستم ناراحت شدی . من زدم به سیم آخر گفتم که باید
خیال این علی رو راحت کنم و بگم که اصلا من از اون مینا خوشم نمیاد .
گفتم ببین علی : من متوجه منظورت شدم . پس حرفای منو بشنو . من از مینا خوشم نمیاد پس
خیالت راحت باشه . و اصلا هم نمیدونم مینا چه حسی نسبت به من داره . واسمم مهم نیست . پس
گیر سه پیچ نده و زیاد ازم سوال نکن .
بعد من دیدم که علی خیالش واقعا راحت شد . علی که خیالش تخت بود من مینا رو دوست ندارم
گفت : بابا رضا این حرفا چیه . ما با هم دوستیم . اصلا من منظور بدی نداشتم . خب بیا آشتی .
گفتم قهر نبودم که آشتی کنم . دست بردار علی ...
زنگ خورد رفتیم کلاس . درس ادبیات داشتیم . کلا از درس ادبیات خوشم میومد .
صندلیمو کشیدم جلو . رفتیم یه جای دیگه نشستم چون از دست علی ناراحت بودم و نمیخواستم
سوالهاشو جواب بدم . مرتضی رو هم آوردم کنارم . کلا از مرتضی خوشم میومد تا علی . چون از یک سو
شبیه خودمه . کم حرف . مهربون و زیادم به همه چیز گیر نمیده . کلاس ها تموم شدن و تقریبا شب
بود . زنگ تموم شد . ما اومدیم بیرون . مرتضی رو کشیدم اینور گفتم بزار علی بره بعد ما دوتا با هم
میریم . گفت باشه .
علی دید ما نمیاییم خودش رفت . من و مرتضی رفتیم بازار . مرتضی گفت :رضا بیا بریم یه قهوه بخوریم
خیلی سرده میچسبه .
رفتیم یه قهوه خوردیم . این مرتضی هم اگه بگیره ول نمیکنه . بعدش گفت بریم کافی نت تو اینترنت کار
دارم . گفتم فقط زود باشه رفتیم کافی نت . انگار یه دوست اینترنتی داشت .
گفتم داری به کی نظر میدی ؟ گفت : یه دوست پیدا کردم که خیلی مهربونه . گفتم ول کن بابا تو هم .
یه خنده ی تلخی کرد .
سرم رو انداختم پایین . انگارمرتضی تو دلش ناراحت شد .
مرتضی کارهاش تو کافی نت تموم شد . اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم ... من تو راه همش تو این
فکر بودم که چرا مینا این شعرها رو نوشته . منظورش چیه . تا اون موقع میدونستم ازم خوشش میاد
ولی نه اینطوری که به شعر نوشتن و جلب توجه بکشه . بازم کتاب رو درآوردم یه باره دیگه شعر رو خوندم
"آه ... آه ... اما چرا او نمیداند که در اینجا من
دلم تنگ است...یه ذره ست ؟ ای داد بر من ... داد ... من نمیدانم چرا طاووس من این را نمیداند؟ که من
بیچاره هم در سینه دل دارم .که دل من هم دل است آخر ؟ سنگ و آهن نیست . او چرا اینقدر از من
غافل است آخر ؟ "
شعر قشنگی بود . وقتی میخوندم احساس سبکی میکردم . از اون شعر خوشم اومد . نمیدونم مینا از
خودش نوشته بود یا از جایی برداشته بود .
مرتضی گفت : چرا تو خودتی ؟؟؟ گفتم بیا ببیین این مینا هه چی نوشته . بیچاره مرتضی از ترس
دعوای منو علی حتی بهم نگفت که بده اون شعر رو بخونم ببینیم اصلا چی نوشته .
مرتضی گفت : بده ببینم ...
دادم بهش خوند . گفت اونم عاشقه هاااا . یا به اصطلاح دیوونه ست . راننده تاکسی خودش آدم جوانی
بود و آهنگ عاشقونه ای گذاشته بود . و وقتی شعر رو میخوندی آدم لذت میبرد .
رسیدیم خونه . اون روز هم اونطور تموم شد . تو رخت خواب تو این فکر بودم که فردا چیکار کنم . خوابم
نمیبرد . همش تو ذهنم نقشه میریختم . چه جور برم جلوش . کتاب رو بندازم یا نندازم . دوستاش چی
؟؟اونا که با چشماشون آدمو میخورن اصلا نمیشه تو روی اون دختره نیگاه کرد . نکنه اینبار وقتی کتاب رو
بندازم عصبانی شه ؟ شایدم عصبانی نشد . کاش فردا تنها برگرده خونه شون . راستی وقتی کتاب رو
خودش برداشت بهم داد چی بگم بهش ؟
چه جور تشکر کنم ...
و هزارها حرف که تو ذهنم پرسه میزد . با خودم نقشه ها میساختمو خرابش میکردم .
از قضا فردا آخرین روزی بود که میرفتیم مدرسه . یعنی امتحانات شروع میشد . فردا روز سرنشت سازی
برای داستان عاشقی من بود . یعنی اگه نمیتونستم نقشه هامو اجرا کنم دیگه بعدا نمیتوستم
احساسمو نسبت به اون دختره نشون بدم ...
اون روز علی نیومد . علی همیشه شلخته بود . هر سال یه هفته قبل امتحانات نمیرفت مدرسه . یعنی
مدرسه ما اجبار میکرد که تا آخرین روز نوبیت اول ، باید مدرسه بیایین . علی نیومد . من و مرتضی با هم
رفتیم مدرسه . چون مرتضی نمیدونست از اون دختره خوشم اومده باید بهش ماجرا رو تعریف میکردم . تو
راه میفتیم و منم داشتم برای مرتضی میگفتم که ، اون روزی که تو و علی بهم لگد زدید و خوردم زمین و
اون دخترا بهم خندیدن ، من از یکیشون خوشم اومد ...
داشتم تعریف میکردم که مینا داشت از مدرسه بر میگشت خونه . که رو در رو شدیم . سرم رو انداخته
بودم پایین و دیگه حرفامو قطع کردم . سلام داد . مرتضی و من یه بارکی گفتیم سلام . مینا رفت ...
مرتضی گفت آره میگفتی ...
ادامه دادمو آخر سر گفتم که : آره مرتضی قضیه اینه ولی قول بده به علی نگی . بعدش نقشه ای که
برای جلب توجه اش ریخته بودم رو هم به مرتضی گفتم . مرتضی گفت اشکال نداره . من عقب تر راه
میرم تو برو کارهاتو انجام بده . بازم طبق معمول کتاب سهراب سپهری دستم بود .
وقتی دختره رو دیدم اونقدر خوشحال شدم که داشتم بال در میاووردم . آخه تنها بود . دوستاش پشش
نبودن انگار که اونم نقشه کشیده بود . انگار اونم حرفای دلمو شنیده بود .
اونوقت فهمیدم دل به دل راه داره .
یهویی پاهام سست شدن . با خودم گفتم " داری چیکار میکنی رضا . نکنه رد شه بره نتونی کارت رو
انجام بدی . محکم باش پسر ...
این آخرین کارته هااا؟؟؟ ... میره دیگه نمیتونیااااا ؟؟؟ ... بعده یه ماه تو رو فراموش میکنه هااا ؟؟؟؟" ....
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5